Sunday, February 17, 2008

نمیدونم چرا وقتی آدم(منظورم از آدم خودمه) کار داره اینطوری کرم به جونش میفته که هی بپلکه اینور و اونور. هی هزار بار بره بلاگ ...و... رو چک کنه ببینه آپ کردند یا نه. بره ببینه ...که سی ثانیه هم نشده براش کامنت گذاشته بود جوابشو داده یا نه. با تلورانس سی و هفت بار و نیم در دقیقه دستشوییش میگیره و به جای اینکه عین آدم سرش رو بندازه پایین کارش رو بکنه هی وول بزنه تو واحد و از سر میز این بره سر میز اون. تازه این وسط شونصد و نود و پنج تاپیک قلقلکش بده برای آپ کردن و هی به خودش نهیب بزنه که بچه سنگین باش تو دیروز آپ کردی. بذار این نوشته ی گوهر بارت رو بخونن بعد بپر یکی دیگه بذار.
در همین راستا به خودت میگی حالا که حواست جمع نیست برو اون میل خاک بر سر شرکت رو چک کن ببین هیچکس حاضر شده بیاد باهاتون مشارکت کنه(موضوع مشارکت رو نمیتونم لو بدم اصرار نکنید آخه محرمانس) بعد چون دیفالتت گوگله جای اینکه بری رو منوی ایمیل پا میشی سرچ میکنی سید ابراهیم نبوی بعد میبینی خدایا نبوی تو بلاگفا بلاگ داره. بعد مجبور میشی(دقت کنید خواسته ی قلبیت این نیست ولی مجبور میشی) بشینی همه ی نوشته هاشو بخونی . بعد هی با خودت بگی یعنی نبوی با سبیل خوش تیپ تره یا بی سبیل. بعد آقای ... و... و... رو با سبیل و بی سبیل تصور کنی. هی لبخند بلاهت بزنی.
بعد هم هی گوشیت رو بگیری جلوی چشمت شاید یک نفر دلش به رحم اومده باشه یک اس ام اس بهت زده باشه تا تو گیر بدی و باهاش کل کل کنی. بعد هی دلشوره بگیری که خدایا عقلم بده . باید این کار رو امروز دیگه تحویل بدم. ولی خوب نمیتونی. میخوای..ولی نمیتونی. تا میای یک کلوم تایپ کنی یاد اونروز و اون یکی روز و اون یکی تر روز میفتی بعد هی تجزیه تحلیل میکنی هی میگی یعنی اگه اینو میگفتم اینطوری میشد یا اگه اونو میگفتم اونطوری میشد .
خلاصه اینطوری میشه که سرتو بالا میکنی میبینی ساعت یک ربع به سه شده و دریغ از یک خط گزارش. با عزم جزم شده میشینی به کار کردن که یهو میبینی ای داد...آپ کرده. خوب بده باید بری نظر بدی خوبیت نداره.

امروز من اینطوری بود. تا یازده عین الاغ کدخدا کار کردم ولی نمیدونم یهو چه مرگم شد که اینطوری به وول وولک افتادم. یعنی من نامردم اگه این گزارش رو امروز تحویل ندم. حالا ببینید.
(خدایاااا.....)