Tuesday, February 12, 2008

بلک هول

گاهی حقیقت مثل یک گلوله ی سنگین خاردار که به سر کشی بسته شده میمونه. وقتی کنارمه مدام آزارم میده. وقتی هم از من دوره ... و هرچی دورترهم که میشه...بالاخره با شدت بیشتر و بیشتری به سمتم بر میگرده و باهام برخورد میکنه و ...

میتونی حساسیتت رو نسبت بهش کم کنی.
میتونی بهش اهمیت ندی.
میتونی فراموشش کنی.
میتونی با کلیه حواشی از ذهنت پاکش کنی.
میتونی به لایه های ته ذهنت منتقلش کنی.
میتونی بگی هدف من فلانه حقیقت آزار دهنده بیساره و به هم ربطی ندارند.
میتونی...

ولی میدونی که ...اسمش روشه..حقیقت...یعنی هست..بخوای نخوای هست...
آزارم میده. به روی خودم نمیارم. بدتر میکنه. مثل یک آونگ با کلیه ی ملحقاتش توی ذهنم نوسان میکنه. تا میام نفسی تازه کنم باز میاد... و میره...
در این لحظات از خودم بدم میاد. میخوام نباشم. میخوام برم. میخوام جریان رو کلن از ذهنم پاک کنم. میدونم توانش رو ندارم. توان نبودن. توان ادامه ندادن. توان ... من با اینهمه ادعا ...من با اینهمه شعار...من با اینهمه مشاوره که به این و اون میدم...خودم موندم. خودم وا دادم.
دقیقن میدونه کی وارد ذهنم بشه. وقتی در اوج رضایتم.وقتی حس میکنم چیزایی که میخوام همشون هستند. وقتی میبینم زندگی اون طوری که من میخوام داره پیش میره. حرکت این آونگ لعنتی شروع میشه. میاد...میره...جملات لعنتی تکرار میشه...،....،....،....بعد با خودم درگیر میشم.

این : تمومش کن نیکو. احمق نباش. تو میدونی و باز داری ادامه میدی؟ منتظر چی هستی؟

یا این : همه همینند. بالاخره هرکاری یک سری نکات مبهم..یک سری نقاط ضعف...تو خودت هم همینی ...مگه کاملی؟

میدونم...نیستم...الان خوبه...همه ی کارا همینن...ولی این آونگ لعنتی...
ولم کن... ولم کن...اینقدر نرو بیا...