چی میخواهی بگويی؟
-نه اين که من تو يکی از ستارههام؟ نه اين که من تو يکی از آنها میخندم؟... خب، پس هر شب که به آسمان نگاه میکنی برايت مثل اين خواهد بود که همهی ستارهها میخندند. پس تو ستارههايی خواهی داشت که بلدند بخندند!
و باز خنديد.
-و خاطرت که تسلا پيدا کرد (خب بالاخره آدمیزاد يک جوری تسلا پيدا میکند ديگر) از آشنايی با من خوشحال میشوی. دوست هميشگی من باقی میمانی و دلت میخواهد با من بخندی و پارهای وقتهام واسه تفريح پنجرهی اتاقت را وا میکنی... دوستانت از اينکه میبينند تو به آسمان نگاه میکنی و میخندی حسابی تعجب میکنند آن وقت تو بهشان میگويی: «آره، ستارهها هميشه مرا خنده میاندازند!» و آنوقت آنها يقينشان میشود که تو پاک عقلت را از دست دادهای. جان! میبينی چه کَلَکی بهات زدهام...
و باز زد زير خنده.
-به آن میماند که عوضِ ستاره يک مشت زنگوله بت داده باشم که بلدند بخندند...دوباره خنديد و بعد حالتی جدی به خودش گرفت:
-نه، من تنهات نمیگذارم.
...............................................................................
تقدیم به شراره عزیزم ؛ به خاطر اینهمه سیاه و قرمز که ولش نمیکنه!
|