Tuesday, April 15, 2008

درد بی درمون

صبح که میام میبینم با لب و لوچه ی آویزون نشسته.

میگم سلام چطوری؟
میگه: ای....
میگم : باز صبح شد.امروز چته؟
میگه: خسته شدم...شوهرم...
میگم: ببین شوهرها همشون همینند...
میگه: آره راست میگی

یک ساعت بعد میبینم باز غمبرک زده.
میگم: چی شده؟
میگه: خونمون...
میگم: بابا ما هم همینطور. ببین کی تو شرکت از این مشکلات نداره..
میگه: آره راست میگی.

عصر میشه.
با صدای بلند آه میکشه.
میگم: خوبی؟
میگه نه خیلی بدم.
میگم : باز چیه؟
میگه: نمیدونم ..چیزی نیست ..همینطوری حوصله ندارم.

وام خودرو به اسمش در اومده.
از صبح که اومده مدام داره غر میزنه که حال نداره بره کارهای بانکیش رو انجام بده.


لیست کارانه رو میبینه. خودش رو با مدیر فنی و سرپرست کنترل پروژه و مسئول آی تی مقایسه میکنه و نق نق و اعتراض و غرغر میکنه که چرا من اینقدر میگیرم اونها اونقدر.

معاون اجرایی ساعت ده میاد .فوری خودش رو به من میرسونه و در گوشم میگه میبینی کی میاد؟ بعد من بدبخت باید راس هشت اینجا باشم.

هیچ چیزی خوشحالش نمیکنه. مدام در حال شکایت از خونه و همسر و بچه و همکارها و زندگی و مملکت و ... هرچیزی که فکرش رو بکنید هست.

بهش میگیم:
خوب در این مورد خودت کوتاهی کردی. در این مورد تو اشتباه کردی. باید شکر داشتن چنین امکانی رو بکنی. باید از این موقعیت استفاده کنی. نباید مدام خودت رو با کسی که سطحش شونصد پله بالاتر از توه مقایسه کنی. و...و...و....


حرفامونو قبول داره. ولی اخلاقش اینه. همیشه ناراضی. همیشه متوقع. همیشه خودآزار. همیشه چشم به داشته های دیگری. همیشه نگاه به نداشته های خود. همیشه نا امید.

خدایی دارم از این موج انرژی منفی که هر روز صبح به سمتم هجوم میاره خسته میشم.