Monday, April 7, 2008

تعصب

یادتونه که این رئیس چقدراشک منو در آورد سر لباس و فلان ولی الان دیگه با هم کنار اومدیم. منکه میام یک سنجاق میزنم زیر گلوم به مغنعم که تنگ بشه. اونم دیگه فهمیده که این قهقهه های بنده نشانه ی جلفی نیست نشانه ی خنگیه!
تازه تازه داشتیم با هم به تفاهم میرسیدیم که :رئیس اومد به من یک سری فرم بده که من خنگ به جای برگه ها دستشو گرفتم و عین یک ابله به تمام معنا همونجا هنگ کردم و به مدت سی ثانیه همینطوری مونده بودم. حالا از صبح در اتاقشو بسته و بیرون نمیاد. منم روم نمیشه بهش زنگ بزنم.الان اومد بیرون من اومدم یواشکی از بالای چشمم نگاهش کنم ببینم از صبح داشته تو اتاق خودشو میزده و گریه میکرده یانه که منو دید! وای...هزار بار بانی گفته اینطوری عین وزغ مردمو نگاه نکن یادم نمیمونه. وسط راه برگشت رفت تو اتاقش. فکر کنم داره نماز استغفار میخونه.
از صبح همینطوری...گیجه گرفتم.
یک سری روش اجرایی نوشتم. خوب از کوزه همان برون تراود که در اوست. حالا میخوام یک بنده خدایی بیاد نظر بده. اصولن باید برم پیش رئیس. خدایی عذاب آورتر از این وجود نداره. وقتی میرم پیشش باید یک صندلی بکشم بیارم بذارم پشت میزش (مثل اون سریال مدیری بود دوتا کارمند پشت یک میز مینشستند) البته چون میخوام ور بزنم باید صندلی رو عمود بر صندلی رئیس بذارم. حالا این وسط رئیس هی خودشو میکشه کنار. کنارش هم از این پنجره های تا پایین شیشه هست و من هی باید قل هو الله بخونم که یهو از طبقه ششم نیفته وسط کوچه. بعدشم هرچی بهش میگم فقط هی سرشو تکون میده. وقتی هم که میخواد باهام حرف یزنه صداش از ته چاه در میاد. لب خونی هم نمیتونم بکنم چرا؟خوب فکرشو بکنید من بغل دستش نشستم اون یا روبروشو نگاه میکنه یا پنجره رو! مجبورم هی برم جلوتر ببینم چی میگه. درنتیجه اون هی بیشتر میره سمت پنجره.با این گندی هم که امروز زدم.اه. به خدا فیلمی داریم با هم.
-------------------
پ.ن:
1. مرسی بابت تبریکهاتون. ما هم سی ساله شدیم!
2. مدتیه تو فکرم دینی رو جدا کنم. یا اینجا رو بدم بهش یا خودم برم جای دیگه!(یکی شد؟ حالا منظورم همونه) نظرتون چیه؟
3. رئیس آدم خوبیه. از بازمانده های جبهه و جنگه. ایده های خوبی داره. فقط خیلی متعصبه. آدم نمیدونه باید چطوری باهاش رفتار کنه.