Monday, June 11, 2007

واکسی


معمولن وقتی کارام زیاد میشه و زمان کمی برای انجامشون دارم یاد کارهای عقب افتاده ای میفتم که در ایام بی کاری دچار بی عاری شده بودم و انجامشون نداده بودم. حدود یک ماه بود که پاپیون کفشم کنده شده بود. دیروز صبح داشتم بدو بدو خودم رو به شرکت میرسوندم که چشمم بهش افتاد با همون لبخند همیشگی که انگار سالهاست میشناسدت. بی خیال تاخیر شدم و با کمال آرامش ازش خواستم که کفشم رو بچسبونه. با دقت و وسواس زیاد کارش رو انجام میداد و به من که هر 2 دقیقه یکبار میگفتم خوبه دیگه بده بپوشمش برم. میگفت: آبجی من باید کارم رو درست انجام بدم. الان اگه بپوشی تا عصر دوباره کنده میشه بعد تو به همکارات میگی ای بابا صبح چسبونده بودش ! اونا میگن کجا؟کی؟ میگی همین پسره سر خیابون! اونها که نمیدونند خودت نخواستی صبر کنی ! دیگه هیچکدومشون کفششون رو پیش من نمیارن! با تعجب نگاهش کردم. اصول مشتری گرایی که تو جلسات خودتو تیکه پاره میکنی که به کارشناسان و مدیران و…با تحصیلات عالی بفهمونیشون و اونها با پوزخند بهت میگم خانوم جان ما تامین کننده منو پل این محصولیم به این چیزها نیاز نداریم!
به دستهای لاغر و انگشتهای ماهری که با سرعت نخ نایلونی رو دور قرقره میپیچیدنگاه کردم. فکر کردم اگه من یک دور این نخ رو اینطوری بگیرم مطمئنن انگشتم قطع میشه. ولی پوست دستش مقاومت کافی برای تحمل فشار نخ رو داشت.
به محل کارش نگاه کنید.
به صبحانه یا شاید نهارش که به تیر برق تکیه دادتش نگاه کنید.
ای کاش میتونستم لبخند مهربون و چشمهای براق و پرانرژیش رو هم بهتون نشون بدم!
من با وضعی که مشاهده میکنید بیست دقیقه ی تمام سر یکی از پر ترددترین خیابونهای شهر ایستاده بودم و با جناب واکسی گل میگفتم گل میشنیدم!