Sunday, April 15, 2007

سرآغاز

چرا گرفته دلت، مثل آنكه تنهايي. چقدر هم تنها! خيال مي كنم دچار آن رگ پنهان رنگ ها هستي. دچار يعني: عاشق. و فكر كن كه چه تنهاستاگر ماهي كوچك ، دچار آبي درياي بيكران باشد. چه فكر نازك غمناكي ! و غم تبسم پوشيده نگاه گياه است.و غم اشاره محوي به رد وحدت اشياست. خوشا به حال گياهان كه عاشق نورندو دست منبسط نور روي شانه آنهاست. نه ، وصل ممكن نيست ،هميشه فاصله اي هست .اگر چه منحني آب بالش خوبي است.براي خواب دل آويز و ترد نيلوفر،هميشه فاصله اي هست.دچار بايد بودو گرنه زمزمه حيات ميان دو حرف حرام خواهد شد.و عشق سفر به روشني اهتراز خلوت اشياست.و عشق صداي فاصله هاست.صداي فاصله هايي كه - غرق ابهامند- نه ،صداي فاصله هايي كه مثل نقره تميزندو با شنيدن يك هيچ مي شوند كدر.هميشه عاشق تنهاست.و دست عاشق در دست ترد ثانيه هاست.و او و ثانيه ها مي روند آن طرف روز.و او و ثانيه ها روي نور مي خوابند.و او و ثانيه ها بهترين كتاب جهان را به آب مي بخشند.و خوب مي دانند كه هيچ ماهي هرگز هزار و يك گره رودخانه را نگشود.و نيمه شب ها ، با زورق قديمي اشراق در آب هاي هدايت روانه مي گردند و تا تجلي اعجاب پيش مي رانند. هواي حرف تو آدم راعبور مي دهد از كوچه باغ هاي حكايات و در عروق چنين لحن چه خون تازه محزوني