خونه ی شیک و مرتبی داشت به یک اتاق 3در4 راهنماییم کردند که به جز یک فرش چیزی توش نبود. یک خانوم 50-60 ساله بود مثل مامان بزرگها ی نه چندان مهربون . مشتری قبل از من یک دختر 20-22 ساله بود. با آرایش غلیظ و چادر سیاه . بی اختیار به انگشتهاش نگاه کردم تو هر- دست 4 انگشت- پر انگشتر بود! جلوی خانمه هم چند تا پوشه باز بود که توشون پره کاغذهای دسته بندی شده ای بود. سعی کردم یکی دوتاشونو بخونم : اصلن نمیشد یک سری شکلهای عجیب غریب و حروف عربی.
اونقدر بلند حرف میزدند که به راحتی بشنوم
اینو صبحها قبل از اذان میسوزونی . دودش باید به بدن علی بخوره بعدش این یکی رو میندازی تو یک لیوان آب بعد درش میاری با اون آب شربت درست میکنی میدی به حسن. حسن با علی بد میشه
اینو با یک موی علی میسوزونی میریزی تو چایی برادرت. برادرت دست از مخالفت با علی برمیداره
اینو میذلری تو بالش حسن.صبح که بلند میشه نوشته های این ورق رو میخونی فوت میکنی تو صورتش. هرچی بهش بگی قبول میکنه
...
برعکس همیشه که با شنیدن این چیزها عصبی میشدم اینبار حسابی خندم گرفته بود. دختره پرسید بین امروز میرم خونه ی مادرشوهرم یا نه؟ گفت نمیری. ولی تلاش کن که بری . برات خوبه
خلاصه نوبت من شد. با لب خندون روبروش نشستم و چیزهایی که بهم سفارش شده بود ازش پرسیدم. خیلی وسوسه شدم. دست خودم رو هم گرفت و خیلی چیزا بهم گفت. 90 درصد چیزایی که میگفت درست بودند. اتفاقات معمول هم توشون بود ولی یک سری چیزها هم گفت که تعجب کردم
باز هم پیش زمینه ی مقاومت در برابر خرافات بود که نمیذاشت حرفهاشو قبول کنم
در مقابل هر جمله ای که بهم میگفت انتظار داشت تعجب کنم. ولی من هر هر میخندیدم
وقتی داشتم میومدم بیرون دوباره برگشتم نگاهش کردم. با عصبانیت نگاهم میکرد و زیر لب چیزی میخوند!
نپرسید اونجا چکار میکردم. اصرار کرد. چاره ای جز پذیرفتن این ماموریت نداشتم
اونقدر بلند حرف میزدند که به راحتی بشنوم
اینو صبحها قبل از اذان میسوزونی . دودش باید به بدن علی بخوره بعدش این یکی رو میندازی تو یک لیوان آب بعد درش میاری با اون آب شربت درست میکنی میدی به حسن. حسن با علی بد میشه
اینو با یک موی علی میسوزونی میریزی تو چایی برادرت. برادرت دست از مخالفت با علی برمیداره
اینو میذلری تو بالش حسن.صبح که بلند میشه نوشته های این ورق رو میخونی فوت میکنی تو صورتش. هرچی بهش بگی قبول میکنه
...
برعکس همیشه که با شنیدن این چیزها عصبی میشدم اینبار حسابی خندم گرفته بود. دختره پرسید بین امروز میرم خونه ی مادرشوهرم یا نه؟ گفت نمیری. ولی تلاش کن که بری . برات خوبه
خلاصه نوبت من شد. با لب خندون روبروش نشستم و چیزهایی که بهم سفارش شده بود ازش پرسیدم. خیلی وسوسه شدم. دست خودم رو هم گرفت و خیلی چیزا بهم گفت. 90 درصد چیزایی که میگفت درست بودند. اتفاقات معمول هم توشون بود ولی یک سری چیزها هم گفت که تعجب کردم
باز هم پیش زمینه ی مقاومت در برابر خرافات بود که نمیذاشت حرفهاشو قبول کنم
در مقابل هر جمله ای که بهم میگفت انتظار داشت تعجب کنم. ولی من هر هر میخندیدم
وقتی داشتم میومدم بیرون دوباره برگشتم نگاهش کردم. با عصبانیت نگاهم میکرد و زیر لب چیزی میخوند!
نپرسید اونجا چکار میکردم. اصرار کرد. چاره ای جز پذیرفتن این ماموریت نداشتم
|