میدونید گاهی میشه که آدم میفته به جون خودش. یعنی خودش نمیدونه چشه ولی مرتب نق میزنه. مدام یه پتک تو مخش میکوبه که اینطوری خوب نیست. یه جور دیگه بهتره. حالا هی میخوای به روی خودت نیاری. هی سرت رو گرم میکنی به یه چیز دیگه. ولی خوب نمیشه دیگه داره میکوبه. بدیش اینه که واقعن کاریش نمیشه کرد. بدتر از اون اینه که به خودت میگی نکنه اینا همشون "نشانه" است؟ نکنه "حس ششمه" که داره بهم هشدار میده. ماشالا در چند سال اخیر هم اونقدر حس بی اعتمادی به دیگران درت روز به روز تقویت شده که عینک بدبینی رو به چشمت نزدیک تر میکنی و هر حرکت متداولی رو به عنوان یک سر نخ به حساب میاری. البته خوشبختانه این حس نسبت به کلیه اطرافیانت وجود داره و همش در مورد یک نفر نیست که بهش فشار بیاد. همینطوری مداااام همه رو میجوری. این رفت اون اومد این خورد اون نخورد اون یکی اینو گفت.... البته بعضیاش هم زیاد بی ربط نیستا: مثلن به دوست صمیمیتون اس ام اس میزنید فردا بیا بریم استخر. جواب میده نمیشه چون دارم امشب میرم خاااارج!!!! یا مثلن میرید تو فیس بوک میبینید جناب بانی خان شما رو اد نکرده!!!! یا مامانتون وسط این سیاه زمستون نانا رو دو در کرده رفته مسافرت!!!! یا رئیس شما رو جای خودش میفرسته بازدید بعد میخواد گزارشش رو خودتون تایپ کنید!!!!! حالا شما هم که دچار اون حس به جون خود افتادن شدید..... فکر میکنید : یعنی چی؟چرا از من خداحافظی نکر؟چرا هفته قبل که دیدمش نگفت بهم؟ نکنه ایدز گرفته داره میره برای درمان .نکنه کلن داره دو در میکنه و بر نمیگرده... این بانی چرا منو اد نکرده؟ یهنی برای من ارزش قائل نیست؟ یعنی چرا..و...و...یادش بوده منو نه؟ یعنی تو ادرس بوکش علامت تیک میل منو حذف کرده؟آخه چرا؟.... نکنه مامان دیگه نمیخواد نانا رو نگه داره.؟ نکنه چیزی شده بهش برخورده؟ نکنه..نکنه...این رئیس میخواد منو نابود کنه؟ فکر میکنه من تایپیستشم؟ فکر میکنه من احمقم کارای اونو انجام بدم؟ خر گیر آورده؟ ....خلاصه که بد دردیه!!
پ.ن:
1. پیشنهادات پست قبل در دست بررسی است!
2.عنوان پستها به هم ربط نداره!!:)
|