میدونید یه روزهایی وجود داره که توش تو دوست داری اون بالا ها باشی.یعنی مثلن رئیست رو آدم حساب نمیکنی(البته به روش نمیاری همینطوری تو دلت آدم حسابش نمیکنی) یا مثلن فلان دوستت که رفته زیر تریلی هجده چرخ و فقط حافظش داره ثبت میکنه که میاد دیدنش ،خودش و ماجراش رو کلهم فراموش میکنی. یا بازم مثلن چه میدونم ساعت نه جلسه داری ساعت نه و ده دقیقه هنوز پشت فرمون داری آواز میخونی. خلاصه این از نشانه های روزیه که داری تو آسمونا سیر میکنی. در چنین روزی وقتی ساعت سه کارو دودر کردی و رفتی خونه تصمیم میگیری بلوط بخوری هنوز لباسات(منظورم انواع و اقسام روپوش و شلوار و جوراب و کفش و مغنعه و یه لنگه دستکش و غیره است) تنته که میری یک چاقو میاری وبه شکل ناجوانمردانه حمله میکنی به بلوط در اولین ضربه بلوط جاخالی میده و چاقو یک راست میخوره تو قلب انگشت وسطت. به شکل احمقانه ای به مدت نیم دقیقه بی حرکت زل میزنی به انگشتت و صحنه اتفاق افتاده رو به صورت اسلوموشن نود بار تو ذهنت تکرار میکنی تا بالاخره میفهمی تمام لباسهای ذکر شده غرق خون شده و تو مثل یک جانی بالفطره با چاقو بالای سر انگشت خونفشانت ایستادی. از رو نمیری خوب کی مقصر بوده؟ بلوط نامرد که جاخالی داده. یه دستمال میپیچی به انگشت خونفشان و میری قیچی میاری و حسابی بلوط رو خفت میکنی و دل و جگرش رو در میاری! دستماله خیس شده محل نمیذاری. باز گند به لباست کشیده میشه. حالا خون دماغ هم اضافه شده. ولی اینها هیچکدوم تو رو از اون بالا نمیکشه پایین که هیچ به بلوط خوردن هم ادامه میدی. تازه میفهمی انگشت درد هم داره. محل نمیذاری یه بسته بندی سر هم بندیش میکنی و راه میفتی به سمت دوساعت در هفته برای خودت. تصمیم داری صرفه جویی کنی و با تاکسی بری . به در نرسیدی که میبینی بسته بندی خیس شده از خون تلپ افتاد رو زمین ! چسبش وا رفته! باز بر میگردی. باز می افته. مجبوری بگیری بشینی و یه خاک اساسی به سرت کنی. تا فرایند ذکر شده محقق بشه وقت گذشته و صرفه جویی بی صرفه جویی. اوضاع انگشت بهتر شده. میری مینشینی ولی با اولین تماس انگشت با دسته پانسمانت قرمز و قرمز تر میشه. باز از رو نمیری دو ساعت ادامه میدی. شب تا صبح از درد انگشت مسخره به خودت میپیچی. صبح میری صورتتو بشوری میبنی کف دستشویی پره خون شده!!!!!!
صبح نشسته بودم داشتم به انگشت کلاه به سرم نگاه میکردم. دیدم بعضی وقتا همچین دندون به جگر میذارم که بعد از ختم ماجرا خودم متحیر میمونم که این من بودم؟ هنوز از دست گل بلوط ناجوانمرد داره خون میچکه. و هنوز از دست گلهایی که بقیه به آب دادند و من دندون به جگر گذاشتم ایضن!
پ.ن:میدونید آدم صبح میاد این صفحه رو باز میکنه بعد هوس میکنه یه چیزی بنویسه. بعد دلش میخواد این چیزا رو بنویسه بعد که نوشت میگه که چی؟ چرا باید بقیه از زخمهای خون چکان من خبر داشته باشند؟ بذار همه به قول یکی از دوستان فکر کنند تو"خیلی توپ و شاد و موفق و بی خیالی" ! ولی خوب من نبودم دستم بود. باور کنید انگشت خون چکانم بود!اگه سر پست به تهش نمیچسبه شرمنده! باز هم تقصیر همون بود!
پ.ن: وقتی قراره خودت باشی حتی دو ساعت در هفته. خوب دیگه خودتی. ممکن تو اون دوساعت حوصله نداشته باشی نه حرف بزنی نه بخندی. ممکنه عین دو ساعت رو زل بزنی به صفحه ی کتابت و حتی سرت رو نچرخونی. ممکنه اونقدر حرف نزنی که معلمت یه خورده سبیلاشو بجوه و بعد بگه یه چیزی بگو ببینم داری میفهمی چی بهت میگم یا نه! و تو همچین افتاده باشی رو دنده ی قوز که به به جای جواب دادن لبخند بزنی!
پ.ن: صبح در حین رانندگی با انگشت خون چکان فکر میکردم فردا روزی که نانا بزرگ شد از من پرسید عاشورا کی بوده جریانش چی بوده امام حسین چی شده. من. به عنوان یک مادر فرهیخته! باید چی جوابشو بدم؟ یعنی چی بگم که نه سیخ بسوزه نه کباب. یعنی خدایی چی بگم که هم دل خودم راضی باشه هم عقلم هم احساسم هم بچه رو دچار دوگانگی خانه و اجتماع نکرده باشم و هم...خدایی تا حالا بهش فکر کردین؟
|