Saturday, December 20, 2008

!هامون!حمید هامون

چند شب پیش طی یک اقدام هیجان انگیز(وقتی نه دیسکویی باشه. نه پارتی. نه مهمونیی. برفم بیاد. کوچه هم یخ زده باشه. آینه هر دوتا ماشین هم کنده شده باشه. این اقدامات میشن هیجان انگیز) به پیشنهاد بانی دکور خونه رو عوض کردیم. خوب در یک فضای حداکثر هشتاد متری شما چند تا انتخاب بیشتر ندارید: یا جای میز نهار خوری رو با تلویزیون عوض کنید یا جای تلویزیون رو با میز نهار خوری! (خوب بیشتر از یکی میشه چند تا) در هر حال طی این اقدام هیجان انگیز جلوی شومینه جایی برای کتاب خوندن من باز شد (حالا بگذریم که بانی این جا رو برای لمیدن خودش و نود دیدن در نظر داشت!) همینطوری در جای مذکور فرو رفته بودم که توی سی دی های ولو در میز تلویزیون چشمم بهش افتاد :
---------------------------------------------------------------
حمید هامون: «لاکردار! اگه بدونی هنوز چقدر دوست دارم»

حمید هامون: «تو می‌خوای من اونی باشم که واقعا تو می‌خوای من باشم؟ اگه من اونی باشم که تو می‌خوای، پس دیگه من، من نیست . یعنی من خودم نیستم…»

حمید هامون: «آزمودم عقـل دوراندیش را، بعد از این دیوانه سازم خویش را، آقای دکتر!»

حمید هامون: «آقای رئیس! این خانوم، این آقا و فک و فامیلاشون دست به دست هم دادن که منو نابود کنن. پاسبان گذاشته سر محل که منو دستگیر کنه… انگار من جنایت کرده‌ام. حالا هم باید نفقه شو بدم… هم خونه رو بدم، هم مهریه رو بدم… هم بچه‌مو بدم ، هم شرفمو بدم. چرا؟ چرا؟ من نمی‌تونم طلاق بدم. من نمی‌تونم. این زن، این زن سهم منه، حق منه، عشق منه… من طلاق نمی‌دم…»
حمید هامون: «نه دکتر! من یه موقعی فکر می‌کردم یه گهی می‌شم، اما هیچ پخی نشدم۰ چهل و خورده‌ای ازم گذشته ولی بدتر آویزوونم، آویزوون. چی کار کنم؟ ما آویخته‌ها به کجای این شب تیره بیاویزیم قبای ژنده و کپک زده‌ی خود را؟…»

حميد هامون (خطاب به مادر مهشید): «ولی این مربوط میشه به دوره خاصی که من داشتم رو تزم کار می‌کردم… داشتم به این فکر می‌کردم که آدم باید خودش باشه یا دیگری؟!… به کتاب “ترس و لرز” فکر می‌کردم و راستش خودم هم دچار ترس و لرز شده بودم..!! چون تو اون کتاب …. ببینین من میخواستم بدونم چرا ابراهیم پدر ایمانه؟!.. میخواستم به عمق عشق ابراهیم به اسماعیل پی ببرم…. میخواستم ببینم آیا واقعا ابراهیم از فرط عشق و ایمان خواسته اسماعیل رو بکشه؟!… اسماعیل! پسرش رو! بزرگترین عزیزش رو! عشق اش رو! آخه این یعنی چی؟ خانم سلیمانی! آدم به دست خودش سر پسر خودش رو ببره؟! ابراهیم می‌تونست نره… می‌تونست بگه نــه، تو اون چهار روزی که تو راه بود!! اما رفت و اسماعیل رو زد زمین…. گفت همینه!… همینه!… همینه!… امر امر خــداست!.. وکــارد رو کشیــد….!!»

ای علی عابدینی! بچه محل صمیمی! استاد من! آقای من! چی شد که یهو غیبت زد؟!/ هشت سال پیش بود یا شاید ده سال پیش بود که یهو غیبت زد؟ نمی دونم واسه چی!/ وقتی هم باز اومدی٬ خونوادت نبودن! باز نمی دونم واسه چی!/ مونست تنهایی بود و انتظار! آخ که چه زجری تو کشیدی علی جون!/ تو همین تنهاییات بود که به راهت رسیدی! به لائوتسه! به گودات! به علی و حلاجت٬ به حافظت! / تو دها چاه زدی. حرف از کار زدی. کار برا کار نه برای غایت و نهایتش! مثل همین بیل زدنا و آتیش روشن کردنا/ آتیش آتیش چه خوبه! حالام تنگه غروبه٬ چیزی به شب نمونده به سوز و تب نمونده. به جستن و وا جستن! تو حوض نقره جستن!/ رسیدی به خودت و خدای خودت کاکو....
-----------------------------------------------------
نمیفهمیدم. زمانی که فیلم اکران شد بچه بودم. منو با خودشون نبردند سینما هرچند اون موقع ما هم منتظر هزار دستان و اوشین و سر به داران پای تلویزیون مینشستیم. ولی تشخیص دادند هامون به درد من نمیخوره.
چرا هامون رو اینقدر دوست دارم؟ به خاطر شکیبایی؟ بیتا فرحی؟ خود مهرجویی؟ نمیدونم ولی دیالوگهای این فیلم محشرند...محشر...
خدایا یه دو ساعتی برسون! دلم میخواد تو فضای تنهایی جدید هامون رو برای شونصدمین بار ببینم!